آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

عزیزان من *عرفان و آرمان*

5ماهگی آرمان

تو این ماه ٢ مورد قابل توجه وجود داره: ١.اومدن دایی مهدی به ایران ٢.رفتن به شمال    با اومدن دایی و خانومشون مهمونیای متعدد بودی که میرفتیم همراه با ٢ تا عروسی در قزوین که ما یکیشو رفتیم چون با وجود شما خیلی سخت بود ..تازه در شیر خوردن هم اذیت می کردی.. این عکسا دقیقا ١٠ خرداد گرفته شده ..که شب شام خونه مسعود دایی بودیم بقیه عکسا   در ادامه     بغل مارگارت داشتی عکسای خودتو نگاه می کردی اقایان حاضر در مجلس   سفر به شمال...در تاریخ ١٣ خرداد این اولین سفرت بود...تو راه که خیلی پسر خوبی بودی..اونجام در طول روز اذیت نمیکردی اما شبا &...
29 مرداد 1392

چهار ماهگی آرمان

١٠ اردیبهشت تو ٣ماهت تموم شد ووارد ماه چهارم زندگیت شدی...این ماه پسر خیلی خوبی بودی که باعث شد ما ماه بعد بریم شمال... این عروسک بابایی برات خرید...وقتی رفتیم بهار که واست لباس تو خونه ای بخریم من تورو دادم بغل بابا خودم رفتم تو مغازه وقتی برگشتم این تو بغلت بود... این عروسکتو خیلی دوست داری اسمشم گذاشتیم....وروجک... در روز همیشه ٢ساعت می خوابیدی ٢ ساعت بیدار بودی...چون امتحانای عرفان شروع شده بود موقعی که میخوابیدی منم به درسای عرفان میرسیدم.. اولین غلط زدنت ... وقتی دمر می ذاشتمت خودتت برمی گشتی...که خیلی خوشت اومده بود .... ...
23 مرداد 1392

ماه سوم زندگی آرمان

امسال عید برای اینکه کوچولو بودی ویه وقت مریض نشی ما به سفر نرفتیم .بعد از اینکه دل دردات خوب شد  تصمیم گرفتیم روز ١٢ فروردین که یه روز آفتابی قشنگ بهاری بود بریم پارک ملت.... رفتیم دنبال خاله الهه وهلیا ...باهم رفتیم پارک...اونجا طبق معمول جناب عالی پس دادی و همه باهم تمام لباساتو عوض کردیم و کلی خندیدیم...خاله می گفت:هر موقع من با آرمان میرم بیرون نمیشه که این بچه پس نده!!!!! اینم عکسای اون روز بقیه عکسا در ادامه مطلب...     اینجاهم عرفان هنوز گچ دستشو باز نکرده ....این تعطیلات خیلی براش خسته کننده بود..چون دوستاش همه سفر بودن و حسابی تنها مونده بود... اینام یه سری عکس از ماه سوم زندگی پسرم ...
22 مرداد 1392

ماه دوم زندگی آرمان

از هفته سوم زندگیت دل دردات شروع شد...هر شب با دل درد زیادی میخوابیدی طوری که من از ساعت ٧شب تا ٢  ٣  صبح یا داشتم شیر میدادم یا بادگلو میگرفتم یا دل دردتو با ماساژ یا باگذاشتن روی دستم اروم میکردم .... شبای سختی بود واوج دل دردات درست روز اول عید بود....برای همین ما اصلا عکس عید از سال ١٣٩٢ نداریم  حتی روز ١ فروردین رفتیم بیمارستان مفید تا معاینه بشی تشخیص باباجون ودیگر دکترا یکی بود ... دل درد کولیکی ....تمام داروهای این دل دردو خریدیم  فایده نداشت . حالا دردات شده بود شبانه روزی  ؟؟؟؟ خلاصه از دارو که نتیجه نگرفتیم چسبیدیم به نذرو نیاز...که خدارو شکر روز ششم عید دردات خیلی کم شد و ناپدید شد. نم...
2 مرداد 1392

ماه اول زندگی آرمان

ماه اول زندگیت فقط تو شیر خوردن  و خوابیدن خلاصه میشه...طوریکه ٣ روز اول تقریبا ٢٤ ساعته داشتم شیر میدادم  البته شیر خودمو... هربار میذاشتمت توی جات که بخوابی یه ربع بعد با گریه ی گرسنگی بیدار میشدی اینم عکسای ماه اولت ٦ روزگی اینجاطبق معمول دنبال شیر بودی !!! ١١ روزگی و ٢٠ روزگی ...
2 مرداد 1392
1